رهگـــــــــذر

اگـــر از وبکـــده ما میگــذری نظری کن ، نظری ده ، بعد برو!

رهگـــــــــذر

اگـــر از وبکـــده ما میگــذری نظری کن ، نظری ده ، بعد برو!

میلاد امام رضا (ع )را به همه دوستان عزیز تبریک میگم

اى على بن موسى الرضا

ای پاکمرد یثربی در توس خوابیده! من تو را بیدار مى دانم.زنده تر، روشن تر از خورشید عالم تاب
از فروغ و فرّ و شور زندگى سرشار مى دانم
گر چه پندارند: دیرى هست، همچون قطره ها در خاک
رفته اى در ژرفناى خواب
لیکن اى پاکیزه باران بهشت! اى روح! اى روشناى آب!من تو را بیدار ابرى پاک و رحمت بار مى دانم
اى (چو بختم) خفته در آن تنگناى زادگاهم توس! (در کنار دون تبهکارى که شیر پیر پاک آیین، پدرت
آن روح رحمان را به زندان کشت)
من تو را بیدارتر از روح و راح صبح، با آن طرّه زرتار مى دانم
من تو را بى هیچ تردیدى (که دلها را کند تاریک)
زنده تر، تابنده تر از هر چه خورشید است، در هر کهکشانى، دور یا نزدیک،
خواه پیدا، خواه پوشیده
در نهان تر پرده اسرار مى دانم
با هزارى و دوصد، بل بیشتر، عمرت،
اى جوانى و جوان جاودان، اى پور پاینده!مهربان خورشید تابنده!این غمین همشهرى پیرت،
این غریبِ مُلکِ رى، دور از تو دلگیرت،
با تو دارد حاجتى، دَردى که بى شک از تو پنهان نیست،
وز تو جوید (در نهانى) راه و درمانى.جاودان جان جهان! خورشید عالم تاب!این غمین همشهرى پیر غریبت را، دلش تاریک تر از خاک،
یا على موسى الرضا! دریاب.چون پدرت، این خسته دل زندانىِ دَردى روان کُش را،
یا على موسى الرضا! دریاب، درمان بخش.یا على موسى الرضا! دریاب.
 

(مهدی اخوان ثالث)

کفشهای قرمز

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم" دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا... و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...

من دخترک را همانجا رها کردم

دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیاری به دیار دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت که از آن بگذرد.وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد. یکی از راهبان بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند.راهبان به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.در همین هنگام راهب دوم که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: دوست عزیز، ما راهبان نباید به زنان نزدیک شویم. تماس با آنها برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتیکه تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوت پاسخ داد: من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و آن را رها نمیکنی

چرا از مرگ می ترسید؟

شهادت  امام صادق(ع) را به همه مسلمانان تسلیت می گویم. 

چرا از مرگ می ترسید ؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟

مپندارید بوم ناامیدی باز،

به بام خاطر من می کند پرواز

مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است

مگویید این سخن تلخ وغم انگیز است

مگر "می" این چراغ بزم جان ، مستی نمی آرد

مگر افیون افسونگر

نهال بی خودی را در زمین جان نمی کارد

مگر دنبال آرامش نمی گردید

چرا از مرگ می ترسید

کجا آرامشی از مرگ خوش ترکس تواند دید

می وافسون ،فریبی تیز بال وتند پروازند

اگر درمان اندوهند

خماری جان گزا دارند

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید

خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند

چرا از مرگ می ترسید

بهشت جاودان انجاست

جهان آنجا وجان آنجاست

همه ذرات هستی،محو در رویای فراموشی  است

نه فریادی ،نه آهنگی ،نه آوایی

نه دبروزی ،نه امروزی ،نه فردایی

جهان آرام وجان ارام

زمان در خواب بی فرجام

خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

همه ،بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید

چرا از مرگ می ترسید؟

قشنگ کوچک

 قشنگ کوچک

گفت : کسی دوستم ندارد.می دانی چقدر سخت است این که کسی دوستت نداشته باشد.تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی.حتی تو هم بدون دوست داشتن . . . !

خدا هیچ نگفت

گفت : به پاهایم نگاه کن.ببین چقدر چندش آور است.چشم ها را آزار می دهد.دنیا را کثیف می کنم.آدم هایت از من می ترسند.مرا می کشند برای اینکه زشتم.زشتی جرم من است.

خدا هیچ نگفت

گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست.مال گل ها.مال پروانه ها.مال قاصدک ها.مال من نیست.

خدا گفت : چرا مال تو هم هست.

دوست داشتن یک گل.یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی نیست.دوست داشتن یک سوسک.دوست داشتن تو کار دشواری است.دوست داشتن کاری است آموختنی ,همه رنج آموختن نمی برند.

ببخش کسی را که تو را دوست ندارد.زیرا که هنوز مومن نیست.زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته است.او ابتدای راه است.مومن دوست دارد.همه را دوست دارد.زیرا همه از من است.و من زیبایم.من زیبایی ام.چشم های مومن جز زیبا نمی بینند.زشتی در چشمهاست.در این دایره هرچه هست نیکوست.آن که بین آفریده های من خط کشیده شیطان بود.شیطان مسوؤل فاصله هاست.

حالا قشنگ کوچکم .نزدیکتر بیا و غمگین نباش.

قشنگ کوچک حرقی نزد و دیگر هیچگاه نیندیشید که نازیباست.

زرنگ ترین پیر زن دنیا

 روزی خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد .
پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !
مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد : بیست هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت ده صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ده صبح برنامه ای برایش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .
پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .
وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .
پیرزن پاسخ داد : من با این مرد سر یکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !

 

تقدیم به آن که با تمام وجود دوستش دارم

ناز پروده عشق تو شدم ، جان منی                                 درد خود با که بگویم که ، تو درمان منی

دین و دنیا و همه هستی من رفته به باد
                                    هیچ سرمایه مـرا نیست ، تو ایمان منی

یاد تو روشنی ذهن پریشان من است
                                 در شب تیره هـجران ، مه تـابـان منی

کور دل بودم و با عشق تو بینا شده ام
                               روشنـی بـاد ترا ، ای که تو چشمان منی

زنده کردم دل پژمرده به عشقت ، ای دوست
                                  امشبی را در این خانهِ دل ، تو مهمان منی

شعری از استاد شهریار

سلام دوستان امروز روز بزرگداشت استاد شهریار است به همین مناسبت یکی از شعرهای استاد  را تقدیمتان میکنم . 

این همه جلوه و در پرده نهانی گل من 

وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من 
آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال 
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من 
از صلای ازلی تا به سکوت ابدی 
یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من 
اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه 
نیست در کوی توام نامه رسانی گل من 
گاه به مهر عروسان بهاری مه من 
گاه با قهر عبوسان خزانی گل من 
همره همهمه‌ی گله و همپای سکوت 
همدم زمزمه‌ی نای شبانی گل من 
دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح 
شهسواری و به رنگینه کمانی گل من 
گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من 
گه به خونم خط و گه خط امانی گل من 
سر سوداگریت با سر سودایی ماست 
وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من 
طرح و تصویر مکانی و به رنگ‌آمیزی 
طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من 
شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی 
چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من