رهگـــــــــذر

اگـــر از وبکـــده ما میگــذری نظری کن ، نظری ده ، بعد برو!

رهگـــــــــذر

اگـــر از وبکـــده ما میگــذری نظری کن ، نظری ده ، بعد برو!

پیرزن وقصاب

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .

یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ،همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟  

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟ 

پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه! قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .

 اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟ 

پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟ جوون گفت اّره سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره  سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟ 

پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .  

جوون گفت نژادش چیه مادر؟ 

 پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!  

جوونه رنگش عوض شد یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن  

پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟  

جوون گفت: چرا پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه . 

بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت  

ره نوشت ۱:یادمون باشه این دم عیدی وقتی برای خرید میریم حواسمون به آن کسی که بغل دستمون ایستاده باشه شاید اونم در حسرت خرید همون چیزی است که ما داریم میخریم . 

ره نوشت ۲:الان از مدرسه خالی از سکنه  اومدم دیدی تو را خداما معلم ها طبق قانون مجبوریم تا روز ۵شنبه بریم وبشینیم به در ودیوار های خالی زل بزنیم زور نیست

میلاد پیامبر بر شما مبارک

 

جهان را حق به عشقش آفریده             وجودش کلِ هستی را خریده  

بگویم از مـــــــــــــــه روی محمّد           کســــــی زیباتر از او را ندیده

میلاد پیامبربر شما مبارک

ره نوشت1:دوستان قسمت نظر دهی وبم بدون تایید است مواظب باشید سخنی خلاف موازین اسلامی زده نشه 

ره نوشت 2: روحم از این دنیای مجازی خسته شده دوست دارم به دنیای واقعی خودم برگردم دنیایی هر چند پر از سختی اما زیبا از همه دوستان برای حضور کم رنگم در وبشون معذرت میخوام

بیداری زاهد

زاهدی گوید: چهار نفر مرا سخت تکان داد  ند

اول: مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود  

دوم :مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟ 

سوم:کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم: زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن. 

 گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست، تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

پ-ن: رحلت پیامبر را به همه دوستان تسلیت میگم .

هست دلگیریم از یار دروغ

هست دلگیریم از یار دروغ

ور کنم عشق تو انکار دروغ

من دروغ تو بپندارم راست

راست میگویی وانگار دروغ

آخر این لطف تو با من شوخی

ور دهی وعده دیدار دروغ

لاف حق میزدی عمری با من

راست گفتی ولی اینبار دروغ 

شعر من حرف دلم بود به نظم 

گر نگویی بود اشعار دروغ

بود اصرار تو دیدار ولی

حالیا این همه اصرار دروغ

بالله این وعده نفس بود مرا

زچه رو کرد ه ای اظهار دروغ

حرف واعظ مشنو چون که از او

رو سپید است در انظار دروغ

صحبت واعظ وناصح ناراست

حرف مشکوت مپندار دروغ  

برگرفته از دفتر شعر شکوه هااز توکل مشکوت

روبرت دوسنزو

روزی روبرت دونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. 

زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت:برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم  

یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: 

هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید.می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است.او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده  او شما را فریب داده، دوست عزیز !

دو ونسزو می پرسد:منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است 

.دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم

دوستان خوبم من برگشتم

یک شاخه گل سپیدتقدیم تو باد

رقصیدن برگ بید تقدیم تو باد

تنها دل تنگیست سرمایه ی من

آن هم روزپاک عید تقدیم تو باد




عید قربان را به همه دوستان عزیزم تبریک میگم

عید شما مبارک

وان را خالی کن

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم شما چطور
می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان ویک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است.روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد...  شمامی‌خواهید تختتان کنار پنجره باشد؟
نتیجه گیری : 

۱-راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست

۲-در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری، هدفمان یادمان نرود 

3-همه راه حل ها همیشه در تیر رس نگاه نیست

قطاری به مقصد خدا

قطاری به مقصد خدا میرفت ٬ لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهان کرد و گفت :

مقصد ما خداست . کیست که با ما سفر کند ؟

کیست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟

کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟

قرنها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن سوار نشدند .

از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود .

 در هر ایستگاه که قطار می ایستاد کسی کم میشد زیرا سبکی قانون راه خداست .

قطاری که به مقصد خدا میرفت به ایستگاه بهشت رسید . پیامبر گفت : اینجا بهشت است

مسافران بهشتی پیاده شوند .

اما اینجا آخرین ایستگاه نیست .

مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند . اما اندکی باز هم ماندند .

 قطار دوباره به راه افتاد و بهشت جا ماند .

آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما راز من همین بود .

آن که مرا میخواهد در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد .

و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطار بود و نه مسافری