رهگـــــــــذر

اگـــر از وبکـــده ما میگــذری نظری کن ، نظری ده ، بعد برو!

رهگـــــــــذر

اگـــر از وبکـــده ما میگــذری نظری کن ، نظری ده ، بعد برو!

فریاد زیر آب

چیزی راه گلویم را گرفته خفه ام میکند .خسته شدم از صبوری ،از فریاد زیر آب

امروز هر چه سر کلاسم فریاد زدم جز عد ه ای دانش آموز کسی صدایم را نشنید

فریادم فریاد آزادی بود دیگه نمیتونستم سکوت کنم .مدت هاست دیگه بریدم ،نمیتونم ببینم وحرف نزنم .

نمیتونم درسی را که دیگه خودم هم باورش ندارم به خورد بچه ها بدم .

چقدر از دروغ ها بگم خسته شدم چقدر بگیم همه چی آرومه .نه بابا هیچی آروم نیست .

خسته شدم از بس از ترس این وآن زبان در کام گرفتم .

من نمیتونم خفه بشم وبیتفاوت نسبت به اطرافم .

نمیتونم غم دیگران را ببینم وبا بیتفاوتی واز سر سر خوشی بخندم .

چرا نتونم واقعیت ها ودرد های جامعه ام را سر کلاس بیان کنم .

از ترس سیاسی شدن یا از ترس مدیر ویا هر کس دیگه ای .

چرا وقتی درسی را که هیچ کس دیگه باورش نداره وبه قول بعضی ها اصل نظام را زیر سوال میبره را نتونم به راحتی بدم .

خسته شدم از اینهمه فریاد بیصدا .

خسته شدم از اینهمه مثل گوسفندان بودن .

امروز همین جمله را گفتم گفتم ما در اینجا همه مانند گوسفندانی هستیم که چوپانی احمق ونادان ما را میراند بدون اینکه از خود اراده ای داشته باشیم.

دیگه زدم به سیم آخر دیگه خسته شدم افسرده شدم دیگه احساس میکنم انگیزه ای برای زندگی ندارم .

این را به همسرم هم گفتم میگه بی تفاون باشم اما چطوری مگر میشه دید وسکوت کرد .

امروز مادر غزاله همان دختری که دیگه نمیتونه راه بره جلوم را گرفته ومیگه خانم من دیگه خسته شدم ودخترم هم ناامید(با اشک اونم در حالی که به زور او را به دستشویی که براش تهیه کردن میبرد) تو را به خدا بگو چطور اینهمه کتاب را بخونه .

همین هفته گذشته مثل بچه ها خودم سر کلاسم نشستم وبراش یکی یکی سوالات را خوندم با جواب تا شاید یاد بگیره .

به مادرش قول دادم کمکش کنم ومهمترین سوالات را که در امتحان میارم بهش بگم تا قبول بشه حداقل اینجوری باری از دوش آن مادر رنج کشیده بردارم .

میگم هر چه بادا باد بلاخره باید از جایی واز کسی شروع بشه وفریاد ها زده بشه .هر کس در رابطه با وطنش رسالتی دارد منم رسالتم را با اگاهی دانش اموزانم شروع کرده وبه پیش میبرم

اینم  دو بیت خزعبلات از خودم

 خــدایا این غم مردم مرا کشـت              دگر نایی نماند با اینهمه مشــت

به من گویند صبوری کن صبوری             صبوری میکنم، اما چه جوری ؟؟!!!

ستوده نوشت :دوستان عزیزم نظراتم را غیر فعال کردم تا با خیال راحت بدون اینکه کسی مجبور به نوشت نظری بشه ویا واهمه داشته باشه از نظر گذاشتن بنویسم .

نمیدونم کی بازشون میکنم شاید هرگز این قسمت را فعال نکنم .میخوام برم جایی دیگه بنویسم جایی که کسی نشناسدم وبدون دغدغه سیاسی بنویسم ودرد ها را فریاد کنم

باید بنویسم تا آرامش درونم را باز یابم