رهگـــــــــذر

اگـــر از وبکـــده ما میگــذری نظری کن ، نظری ده ، بعد برو!

رهگـــــــــذر

اگـــر از وبکـــده ما میگــذری نظری کن ، نظری ده ، بعد برو!

بهترین تکیه گاه

   

کودکی می خواست برخیزد و چون والدینش بر روی پاهایش راه برود .

بهتر دید گریه کند. چون هر وقت گریه میکرد هرچه میخواست بدست میاورد.

پس گریه کرد .مادر در آغوشش کشید و پدر گونه هایش را بوسید .

اما باز او را  بر زمین نهادند.

میخواست بگوید دوست دارم راه بروم ،خسته شدم بس که بر روی

دست وپا راه رفتم اما افسوس که زبانش را نمی فهمیدند.

باز گریه کرد ، اما این بار هم فقط نوازش بود و نوازش .

سعی کرد خود بلند شود. اما نتوانست. بغض در گلویش خانه کرد ،

اما این بار گریه نکرد ..

نگاهش در اطراف پی دستاویزی گشت.

ناگاه نگاهش به صندلی افتاد، دست بر صندلی گرفت و با تمام

نیرو بر پاها فشار آورد و موفق شد. او بلند شده بود. 

پیرزومندانه به اطراف نگریست. انگار بر قله کوهها ایستاده بود. 

از شوق گریه کرد.

حال ما نیز چون کودکانیم که برای بر خواستن نیاز به دستاویزی داریم 

 اما چه کسی بهتر از خدا می تواند دستاویز ما باشد! 

 

پس همگی به ریسمان الهی چنگ زنید...