رهگـــــــــذر

اگـــر از وبکـــده ما میگــذری نظری کن ، نظری ده ، بعد برو!

رهگـــــــــذر

اگـــر از وبکـــده ما میگــذری نظری کن ، نظری ده ، بعد برو!

کشته شده

با شنیدن این خبر ماتم برد اصلا باورم نمیشد که همچین اتفاقی اونم برای کسی که روزی میشناختمش بیفته خیلی ناراحتم بغضی سنگین گلویم را گرفته ولحظه ایی چهره اش از جلوی چشمانم کنار نمیرود .او به قتل رسید الان شوهرم این خبر را داد .

حدود 10 سال پیش تازه عقد کرده بودم که با کاروانی همراه خواهر شوهرم و دو تا فرزندانش برای زیارت امام رضا راهی مشهد شدیم .

در آن موقع من وهمسرم به دنبال خانه ای در این شهری که الان زندگی میکنم میگشتیم .

من در دانشگاه این شهر درس خوانده بودم و دلبستگی خاصی به اینجا داشتم روزگار هم دوباره مرا به این شهر کشاند .

به هر حال در این کاروان عده زیادی بودیم که قرار شد اول ما را با قطار به تهران ببرند واز آنجا با اتوبوس به مشهد برویم .

در این مسیر ده روزه با آدم های زیادی برخورد کردیم ویکی از اینها خانم مهربانی بود که در کوپه ما با ما همسفر بود در خلال حرف هایی که زدیم فهمید که من تازه عروسم وبه دنبال خانه .همانجا پیشنهاد داد در طبقه بالای خانه انها سکنی کنم .

آدرس گرفتم وبعد از سفر همراه همسرم برای دیدن خانه رفتیم وپسندیدیم وهمسایه شدیم .

انصافا هم خودش وهم همسرش هم فرزندانش همه ادم های خوبی بودند من در آن سه سالی که مستاجرشان بودم از انها بدی ندیدم .

اما چیزی که دیدم عروسی بود که همیشه وقتی پیش من می آمد از بدی مادر شوهر وخواهر شوهرش میگفت از اینکه او را اذیت میکنند در حالی که او اینجا زندگی نمیکرد در خانه ای مستقل بود .اسم عروسش راحله بود .

راحله هنوز فرزندش دو ساله نشده بود که یک روز خبر رسید میخواهد طلاق بگیرد وقتی از همین خانم سوال کردم مشخص شد که مدتی است با مرد دیگری رابطه دارد .و بنای ناسازگاری گذاشته بود خودش بارها به من گفت شوهرش را دوست ندارد واینکه او زیباتر از همسرش است

این ماجرا گذشت واو طلاق گرفت ورفت تهران پیش خانواده اش .

اما نتوانست تحمل کند ودوباره برگشت وخانواده شوهرش به خاطر پسر کوچکش او را بخشیدندو دوباره ازدواج کرد .

اما این ماجرای طلاق دوباره تکرار شد و راحله برای همیشه رفت .

پسرم تازه به دنیا آمد که ما خانه دار شدیم واز آنجا اسباب کشی کردیم به انتهای همان خیابان .

سالهای بعد بعضی وقت ها عروسش را میدیدم که دم در خانه نشسته وبا پسرش حرف میزند برای ملاقاتش آمده بود .

دورادور از این خانم خبر داشتم گاهی دخترش را میدیدم واحوال مادرش را میپرسیدم .

تا همین دوروز پیش همسرم گفت که درخیابانمان زنی کشته شده ولی هر بار رد میشدم پرچم سیاهی در هیچ خانه ایی نمیدیدم من فکر کردم این هم شایعه است تا همین الان که همسرم آمد وگفت میدانی کی کشته شده .

همان زن صاحب خانه مان آن هم به دست عروسش با ضربات چاقو  و خفه کردن

تازه او بعد از کشتن مادر شوهرش در کمد خانه قایم شده و فرداش توسط پسر این خانم وعده دیگه ای از اقوام که رفته بودن خونه تو خونه دستگیر میشه .

اینکه برای چی مونده بود تو خونه نمیدونم

تغییر نوشت :

امروز دوشنبه رفتم فاتحه خونی همین خانم وفهمیدم که راحله نبوده که او را کشته خیلی خوشحال شدم هم برای خودش وهم پسرش .

اما کی اون را کشته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ افسانه عروس اولش .

من نمیدونستم پسر همین خانم قبل از راحله زن دیگه ای به اسم افسانه داشته که قبل از اینکه من مستاجرشون بشم طلاق گرفته بود وحالا بعد از 16 سال اومده و مادر شوهرش را کشته اونم برای طلا هاش امروز دخترش اینها را گفت


ستوده نوشت : تعطیلات زمستانه من هم تمام شد هفته گذشته برای برف بازی همراه شوهرم وخواهر شوهرم و فرزندانمان رفتیم سپیدان برف بازی کلی خوش گذشت جای شما خالی


یلدا



روی گل شما به سرخی انار
شب شما به شیرینی هندوانه
خنده هایتان مانند پسته
وسحر هایتان به بلندای یلدا
شب یلدا مبارک

فشارهای عصبی

امروز که برای ملاقات مادرم به بیمارستان رفتم مریم را دیدم همراه شوهرش ومادرش وخواهرانش برای عیادت آمده بودند .

مریم همان که سال گذشته ماه رمضان داستانش را نوشتم هم او که شوهرش به او خیانت کرد .

ولی خدا را شکر سرش به سنگ خورد وپشیمان شد وبرگشت ومریم هم او را بخشید وامروز در کنار هم برای ملاقات آمده بودند .

مادرم به خاطر دیسک کمر در بیمارستان بستری ست خدا را شکر از هفته گذشته تا به امروز 180 درجه تغییر کرده و حالا بدون عصا وقد خمیده بلند میشود وراه میرود .

البته استراحت مطلق هست ولی همان اندکی هم که بلند میشود خیلی بهتر شده .

مرگ خواهرم تاثیرات خودش را بر روح وروان همگی ما بخصوص مادرم گذاشت وتوان را از پاهای او گرفت همانطور که تاثیرش را بر سیستم عصبی من گذاشت وتمام درد های کمر وپاهایم وکلا عصب سیاتیکم به خاطر فشارهای عصبی بود که دو سال پیش هم با مرگ خواهرم وهم با یک سری مشکلاتم چه در دنیای مجازی وچه دنیای واقعی شروع شد وتا به حال ادامه داشت ولی اکنون به مدد دکتر مغز واعصاب بسیار خوب شده ام وخدا را شکر میکنم.

ستوده نوشت :

دیگه با تدریس فلسفه هیچ مشکلی ندارم الان با تسلط کامل و به زیبایی فلسفه را تدریس میکنم خودم زمانی که میبینم بچه ها درسی را که میدم یاد گرفتن و راضی هستن بسیار خوشحال میشم .

عاشق فلسفه هستم چه حالا چه زمانی که در دانشگاه درس میخوندم .

مخصوصا اگر با عرفان همراهش کنی و بخصوص زمانی که ذات خدا را برای بچه ها اثبات میکنی .

کلا عاشق فلسفه شده ام سعی میکنم سالهای بعد هم تدریسش را بگیرم .

انسان دیدگاه فلسفی والهی نسبت به هستی پیدا میکنه شما هم امتحانش کنید


تــمام زخم هایــم
مـرهمـش لـب هــای ِ تــوست
بـوسه نـمی خواهــم !
فـقـط حرفــی بـــزن …
دلم تنگ است…


گاهی حــــرف ها وزטּ نـבارב …
ریتم نـבارב…
آهنگـ نـבارב …
اما خوب گوش کـטּ …
בرב دارنـב …



آدم است دیگر،
احمق است،
گاهی دلش تنگ میشود،
حتی برای اینکه نیمه شب،
یواشکی،
شماره ات رابگیردوبشنود،
مشترک موردنظرشما درحال مکالمه بامشترک موردنظرخودش است،
آدم است دیگر،
احمق است،
دلش تنگ میشود



فلسفه

سر امتحان کنکور هم اینهمه اضطراب ودلشوره نگرفتم وهیچ وقت قلبم مثل امروز تالاپ تولوپ نکرد حتی روز خواستگاریم با دیدن همسرمقهقهه

امروز  پوستم کنده شد وبه قول دانش اموزانم دهنمون سرویس شد تا تونستم این فلسفه را به بچه ها بفهمونم .البته فعلا به یکی از اونها بقیه موندن برای هفته آیندهابله

من یک چیز دیگه میگم اونها تو عالم هپروت سیر میکنندپا برهنه میپرن تو حرف هام بهم میگن خانم تولدت کیه .کلافه

منم از دهنم در رفت گفتم  امروز یهو دیدم شروع کردن به دست زدن وخوندن اهنگ تولدت مبارکاضطراب .

حالا بهشون چی بگم .نیشخند

امسال مدیر اینقدر تو مخم خوند تا فلسفه را انداخت به جونم

 هر چی جلوتر میریم سخت تر میشه .

وفهموندنش به این انسانی های تنبل مشکل تر .گریه

خدا به دادم برسه  هر چی میگم برین تست کنکور بخونید انگار نه انگار .

واقعا به خودم آفرین میگم که توی این سه سال تونستم بااینهاراه بیام وکنترلشون کنم .دست

 

بلاخره امسال هم میگذره تا سال بعد خدا بزرگه چون اینطور که پیش میره دیگه رشته های نظری مخصوصا انسانی در حال انقراض هستن وفنی حرفه ای ها زیاد

خدا را چه دیدی شاید تا سه سال دیگه طرح بازنشستگی بیست ساله اومد ومنم بازنشست شدم .

باور کنید هیچ کس فکر نمیکنه من 17 سال سابقه دارم خودم هم باور نمیکنم که سنم داره میره بالا چون نه به قیافه ام ونه به روحیه ام میخوره .

من ترانه 15 سال دارمقهقهه

 

  ستوده نوشت:برای همسر مهربانم

خمس چشمانــت

زکات لبــهایت را
به قلب و بوسه های مــن بسپـار
کـه بـه مسجد حرام کرده اند
چراغی را که به خانه رواست.....!

 

عید غدیر

در فصل خطر امیر را گم نکنیـــد
آن وسعت بی نظیر را گم نکنیـد
تنـــها ره جنت از علـــی میگذرد
ای همسفران غدیر را گم نکنیـد


عید غدیر بر همه دوستانم مبارک باد


ستوده نوشت :1 -برام سواله که چرا تو ایران اینقدر که عید غدیر را اهمیت میدن به اعیاد دیگه نمیرسن .

منظورم از تبلیغاتی هست که تو شهر میبینیم .

البته خودم جوابش را میدونم ولی میخواستم بدونم برای شما هم سوال شده ؟؟؟؟؟؟

2:این ویندوز بدجور رو اعصاب آدم راه میره خراب شده همه چی قاطی شده کسی هم نیست به دادش برسه (مخاطب خاص) الان من به زور همین دو کلمه را آپ کردم .

نه میشه عکس بذارم نه مطلبم را رنگی کنم .


3-دارم میرم به دیدن مادرم بعد از اومدن به خانه های مجازی زیبایتان میام وتبریک میگم

دعا

ذهنی که از خدا دور است فراموش کرده قبل از ورود به دنیا در دفتر عشق نامش  را ثبت کند.



گاهی  لازم نیست برای چیزهای بزرگ به خدا متوسل شویم گاهی برای چیزهای کوچک وپیش پا افتاده هم میتوان توسل کرد .

چون هیچ مسئله ای برای خدا آنقدر کوچک نیست که به آن رسیدگی نکند یا آنقدر بزرگ نیست که از عهده آن بر نیاید 

پس با آن دلهای خدایی تان برای همه از جمله من دعا کنید . تا گره از مشکلی که شاید مشکل نیست وحاجتی کوچک از خداست برسم .

آمین 

دیوانه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.